معنی نشانه صفت عالی

فارسی به عربی

صفت عالی

اعلی الدرجات


عالی

اعلی الدرجات، امبراطور، جمیل، رائع، راسمال، شجاع، ضربه قاضیه، عالی، غرامه، کثیر، متانق، مستوی عالی، مشهور، ممتاز، هائل

فارسی به آلمانی

صفت عالی گooد

Best-, Beste, Bester


صفت عالی wعلل

Best-, Beste, Bester

لغت نامه دهخدا

نشانه

نشانه. [ن ِ ن َ / ن ِ] (اِ) علامت. (ناظم الاطباء). آیت. (ترجمان القرآن). نشان. نمودار. دلیل. اماره. امارت. سمه:
قلم نشانه ٔ عقل است و تیغ مایه ٔ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی.
ناصرخسرو.
|| آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد بازشناختن بر جائی نهند:
ای دل نهان ز غیر چه بوسی زمین دوست
لختی ز جان نشانه بر آن بوسه گاه نه.
طالب آملی (از آنندراج).
- نشانه ٔ فرسنگ، مراد میل فرسنگ است. (آنندراج):
یکچند پای خود به رهت لنگ می کنم
همراهی نشانه ٔ فرسنگ می کنم.
یحیی کاشی (از آنندراج).
|| هدف. آماج. بوته. غرض. برجاس. نشان:
گشاده برت باشد و دست راست
نشانه بنه ز آن نشان کت هواست.
فردوسی.
خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه درهم شکست.
فردوسی.
نشانه نهادند در اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند تیر هیچ تیرانداز.
قطران.
چو تیر سخن را نهم پرّ حجّت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم.
ناصرخسرو.
گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
ناصرخسرو.
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانه ٔ بیغاره.
ناصرخسرو.
تیر فرمانش بر نشانه ٔ قصد
سخت سوفار و تیزپیکان باد.
مسعودسعد.
این سخن بر دل قباد همچنان کارگر آمد کی تیرکی بر نشانه زنند و ساعتی نیک فروشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و هر آینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگرخویشتن در آن افکند نشانه ٔ تیر ملامت باشد. (کلیله ودمنه).
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن.
سوزنی.
هرکه بر تو گشاد تیر سؤال
اگر اعمی بود اگر اعمش
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش.
سوزنی.
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه.
نظامی.
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
خدنگ غمزه زدی بر نشانه ٔ دل من
خدنگ چون بنشان از نشانه بازآورد.
خاقانی.
تیرم همه برنشانه شد راست
هرچند کمان به چپ کشیدم.
خاقانی.
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر برنشانه می آید.
سعدی.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه بارد جان منش نشانه.
سعدی.
که ای تیر ملامت را نشانه.
حافظ.
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه.
شیخ بهائی.
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه.
صائب (آنندراج).
- تیر نشانه، تیری که راست رود بر نشانه خورد:
بس بگرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه.
ناصرخسرو.
|| نشانی. خبر. اثر. نشان:
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
نظامی.
یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی.
خاقانی.
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام.
صائب (از آنندراج).
|| نشانی. آدرس:
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی ترا نشانه بایستی.
خاقانی.
من آن نیم که به قاصد دهم نشانه ٔ خویش
که سازدش ز پی مدعا بهانه ٔ خویش.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| سرمشق. مصداق. (یادداشت مؤلف):
بکوشید تا رنج ها کم کنید
دل غمگنان شاد و خرم کنید
بر این گفتها برنشانه منم
سر راستی را بهانه منم.
فردوسی.
|| نمونه. علامت: فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا، تا وی نشانه ای بود و تو به کدخدائی قیام کنی. (تاریخ بیهقی ص 398). || عَلَم. (ترجمان القرآن) (دهار). مشارٌبالبنان. انگشت نما. سرشناس. مشهور. شهره:
بباشی، اگر دل بدانش نشانی
به اندک زمانی به دانش نشانه.
ناصرخسرو.
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانه ٔ چه که بر جای تیر خذلانم.
سوزنی.
خداوندا بزرگانند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن.
شهاب سمرقندی.
کم باش نشانه در هنر ز آنک
تیر فلکی نشانه جوی است.
عمیدالدین بلخی.
|| حلیه. (ترجمان القرآن). نشان. زیور. رجوع به نشان شود. || وصف. صفت. نعت. (یادداشت مؤلف) رجوع به نشان شود. || تخمی از تخمهای مرغ خانگی که برنگیرند و بجای مانند تا مرغ جای تخم کردن گم نکند. (یادداشت مؤلف). || قرطاس. (یادداشت مؤلف). || عُرضَه. (یادداشت مؤلف):
چون شب به نشانه ٔ خود آید
هر مرغ به خانه ٔ خود آید.
نظامی.


عالی

عالی. (ع ص) بلند، مقابل سافل. و منه أتیته من عال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || رفیع و بلند. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). کلان. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجل عالی الکعب، مرد شریف. (منتهی الارب):
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
و آن درجت شریف و رتبت عالی. (کلیله و دمنه). || (اِخ) نامی از نامهای خدای متعال. || (ص) بزرگوار و فاضل. سرافراز. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح درایت و نزد محدثان عبارت است از سندی که در آن علو باشد و مقابل او نازل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سندی که سلسله ٔ آن کوتاه تر از دیگر اسناد باشد و با واسطه ٔ کمتر نقل شود. || در اصطلاح معانی و بیان و نزد بلغا آن است که شاعر الفاظ فصیح در ترکیب چنان به جزالت ربط دهد که پنداشته آید که کلمه کلمه لطافت درجه درجه پذیرفته و پایه پایه در خوبی ارتقاء یافته و وی را اشعار از اشعار مردمان به مرتبت عالی تر بود که فصحاء به علو مرتبت او اقرار کنند.کذا فی مجمع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1077).
- باب عالی، درگاه سلطان عثمانی را میگفتند.
- جاه عالی، عالی جاه. پایه و مرتبه ٔ بلند. و رجوع به عالیجاه شود.
- درگاه عالی، درگاه شاه: قضات و صاحب بریدان درگاه عالی یا وی و نائبان وی باشند. (تاریخ بیهقی ص 264).
- دیوان عالی کشور، عالیترین مرجع قضائی. رجوع به دیوان... شود.
- رأی عالی، رأی ثاقب و صائب و بلند: و رأی عالی چنین اقتضا میکند که... (تاریخ بیهقی ص 271). و آنچه را رأی عالی بفرماید. (تاریخ بیهقی ص 258).
- فرمان عالی، فرمان که از مافوق صادر شود: فرمان عالی رسید به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی).
- لفظ عالی، لفظ و گفتار شاه: و مثالها از لفظ عالی بشنود. (تاریخ بیهقی ص 72).
- مجلس عالی، مجلس سلطان.
- همت عالی، همت بلند.

فرهنگ عمید

نشانه

نشان۱
نشانی
آماج، هدف،
چیزی که در جایی قرار بدهند برای تیراندازی،
* نشانه کردن: (مصدر متعدی) هدف تیر قرار دادن: کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی: ۷۹)،


عالی

بسیار خوب، دارای کیفیت خوب: پرداخت عالی فیلم،
دارای درجه یا مرحلۀ بالاتر: تحصیلات عالی، دست‌پخت عالی،
بزرگ، مهم،
(قید) به‌طور بسیار خوب: عالی ساز می‌زند،
[قدیمی] رفیع، بلند،


صفت

(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است،
شاخصه، ویژگی، ممیزه،
٣. (صفت) مانند، ‌ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگ‌صفت،
(اسم مصدر) وصف خداوند با نام‌های مخصوص،
[عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری،
[قدیمی] پیشه، ‌ شغل،
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق‌وخوی،
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی، چونی،
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، ‌واقع، باطن،
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم،
١١. [قدیمی] شکل، ‌ گونه،
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال،
* صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می‌شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می‌کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین،
* صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می‌کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار،
* صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می‌کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا،
* صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می‌کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه،
* صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می‌شود، مانند کشته، دیده،
* صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می‌دهد، مانند تهرانی، طلایی،

عربی به فارسی

عالی

قوی , سنگین , ارجمند , رفیع , عالی , بلند , بزرگ , بلند پایه , مغرورانه , باصدای بلند , بلند اوا , پر صدا , گوش خراش , زرق وبرق دار , پرجلوه , رسا , مشهور

فرهنگ فارسی هوشیار

صفت

در عربی بصورت (صفه) و در فارسی بصورت (صفت) نویسند چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است، بیان حال، ستودن

معادل ابجد

نشانه صفت عالی

1087

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری